loading...
آنا اس ام اس | سرگرمی و اس ام اس
بهنام بازدید : 422 یکشنبه 24 شهریور 1392 نظرات (0)

نيشكر در تابستان

همين‌طور كه از روستاي ايدج به شهر مي‌آمدم به او فكر مي‌كردم. كاروان حامل او در اهواز توقف كرده بود و من مي‌رفتم تا در آنجا به ديدارش برسم. به محض ورود به اهواز، زمزمه‌هايي را از مردم شنيدم:
«مريض شده است»
«فقط كمي كسالت پيدا كرده»
«بايد طبيب خبر كنيم»
از يكي پرسيدم: چه كسي مريض شده؟
معلوم شد كه او، پيشواي هشتم، به خاطر گرماي تابستان دچار كسالت شده است. به محل اقامتش رفتم و در برابرش نشستم.
به محض اينكه خودم را معرفي كردم با مهرباني گفت: ابوهشام از تو مي‌خواهم كه براي من طبيبي بياوري.
فوراً برخاستم و رفتم. طبيب كه بالاي سرش حاضر شد او نام گياهي را گفت و آن را خواست. طبيب گفت: شما از كجا اسم اين گياه را مي‌دانيد. به جز شما، هيچ‌كس از مردم اين گياه را نمي‌شناسد.
و بعد ادامه داد: از اين گذشته در فصل تابستان كه اصلاً اين گياه پيدا نمي‌شود.
به چشمان طبيب خيره شدم. انگار از هوش و استعداد برق مي‌زد.
پيشواي هشتم مكثي كرد و گفت: پس كمي نيشكر بياور.
طبيب گفت: اين يكي كه از آن گياه اول شگفت‌آورتر است. تابستان اصلاً فصل نيشكر نيست.
طبيعتاً مي‌فهميدم كه طبيب درست مي‌گويد اما چيزي نمي‌گفتم؛ اگر حرفي مي‌زدم به اين معنا بود كه حرف‌هاي پيشوا را قبول ندارم. همان موقع پيشواي هشتم به من نگاه كرد. نشاني محلي را داد و گفت: آنجا خرمن گاه است. مردي سياه‌پوش آنجاست كه محل نيشكر و اين گياه را به تو خواهد گفت. آنهم در همين فصل تابستان، برو و آنها را براي طبيب بياور.
در حالي كه از اين برخورد عجيب بدنم سست شده بود، برخاستم. در حال رد شدن از مقابل او، احساس كردم به شدت به من خيره شده است و تا لحظه بيرون رفتنم با آن نگاه مسحورش مرا تعقيب كرد.
اقدام من از ابتدا مأيوسانه بود. من از سر ناچاري آنجا رفتم، تا اينكه آن مرد را پيدا كردم. همان مردي كه لباس تيره‌اي به تن داشت. چهره‌اش بي‌حالت بود. محل نيشكر و آن گياه را از او خواستم، خودش برايم مقداري از آن دو گياه را آورد و گفت كه به عنوان بذر براي سال آينده نگه داشته است.
وقتي بر مي‌گشتم احساس آسودگي مي‌كردم و مغرور از يافتن دارو براي پيشوايم بودم.
بعد از اينكه رسيدم نيشكر و آن گياه را به طبيب دادم. او با چهره‌اي متعجب آنها را از من گرفت. پيشواي هشتم مرا تحسين كرد و گفت: معلوم است كه براي بدست آوردنش زحمت كشيده‌اي. من اگرچه مي‌دانستم كار ساده‌اي را انجام داده‌ام اما به روي خودم نمي‌آوردم.
همان موقع بود كه در پس نگاه بهت‌زده‌ي طبيب، متوجه قطره اشكي شدم كه در گوشه چشمش مي‌درخشيد. همان چشماني كه از هوش و استعداد برق مي‌زد. بعد او با صداي تازه‌اي كه با قبل فرق داشت، آهسته از من پرسيد: ابوهاشم اين مرد فرزند كيست؟
من گفتم: فرزند سيد پيامبران است.
و درست در لحظه‌اي كه اين جمله را مي‌گفتم، در همان زمان، متوجه وجود علم و دانش بي‌حسابي شدم كه آنجا در وجود او بود و به طبيب آگاهي بخشيده بود.




هجده خرمايي كه واقعي شد
همانطور كه پاي پياده، كوچه‌هاي بصره را در هواي گرم زير پا مي‌گذاشت، اضطرابي وجودش را مي‌فشرد. با نياز مبرمي به ديدن دوباره آن خانه، سرعتش را تند كرد. مدتي بود كه سعي مي‌كرد خوابش را فراموش كند، اما هر دفعه دوباره به ذهنش هجوم آورده بود.
چند هفته پيش آن خواب عجيب را ديد. مردي در خواب به او گفت: رسول الله(ص) به بصره آمده و در خانه‌اي اقامت كرده است. هنوز هم وقتي چشمانش را مي‌بست و به خوابش فكر مي‌كرد به نظرش مي‌رسيد كه گرماي مبهمي را در وجودش احساس مي‌كند. همان گرمايي كه در خواب موقع دويدن داشت، وقتي براي ديدن رسول الله مي‌رفت. بعد توي كوچه‌اي پهن ايستاد. وارد دومين خانه در سمت چپ كوچه شد. همان خانه‌اي كه پنجره‌هايش درست رو به شرق باز مي‌شد. رسول الله را ديد كه با يارانش نشسته بود و طبقي از خرما جلوي آنها روي زمين بود. رسول الله مقداري خرما برداشت و به ابن علوان داد. ابن علوان آنها را شمرد. هجده خرما بود.
وقتي از خواب بيدار شد، به خود لرزيد. براي لحظاتي در رختخواب نشست. بعد برخاست. وضو گرفت و نماز خواند. فردايش نتوانسته بود آرام بگيرد. توي كوچه‌هاي بصره راه افتاده بود. تنها راه چاره، گشتن بود. چيزي در وجودش ندا مي‌داد كه آن خانه را پيدا خواهد كرد. آگاهي مبهمي بود كه دليل منطقي هم نداشت.



چرا حضرت رضا(ع)، رضا ناميده شد؟

هنوز هم پس از گذشت قرن‌ها، به مناسبت‌هاي مختلف اين سؤال را براي شاگردان روي تخته سياه مي‌نويسند: چرا حضرت رضا(ع)، رضا ناميده شد؟
محسن، شاگرد كلاس دوم راهنمايي مدرسه هدايت، فقط يك روز فرصت داشت تا جواب سؤال را پيدا كند. اوضاع او از اين قرار بود:
اخيراً بين او و پدرش، شكرآب شده بود؛ بنابراين نمي‌توانست از او كمكي بگيرد.
مادرش هم كه يادش نمي‌آمد سالها پيش چه جوابي براي اين سؤال به معلمش داده است، فقط توانست به عنوان كمك يك بسته روزنامه را جلوي او روي ميز تحرير خالي كند.
شرايط اصلاً خوب نبود. محسن اول روي تيتر روزنامه‌ها مكث مي‌كرد و آنها را با دقت مي‌خواند اما بعد، كم كم حوصله‌اش سر رفت و با نگاهي بسيار سريع، تيترها را رد مي‌كرد.
در واقع، در همين لحظات بي‌حوصلگي بود كه در بالاي صفحه انديشه يك روزنامه محلي، عكسي از ضريح امام رضا(ع) توجهش را جلب كرد و مقاله‌اي را كه مربوط به يازده سال پيش بود، خواند. تنها مطلب به درد بخوري را كه توانست در ستون مقاله پيدا كند، از قول شخصي به نام «ابن ابي نصر» بود كه به پسر امام رضا(ع) گفته بود: عده‌اي مي‌گويند، اسم رضا را مأمون براي پدر شما انتخاب كرده است، چون پدرتان راضي شد كه ولايت عهدي مأمون را بپذيرد.
ابي‌جعفر، پسر امام رضا(ع)، در جواب ابن ابي نصر به خدا قسم خورده بود كه آنها دروغ گفته‌اند. بلكه خداوند، پدرش را رضا(ع) ناميده است، چون كه او راضي به خداوندي او در آسمان و پيامبري پيامبرش و پيشوايي امامان او در زمين بود.
محسن همين مطلب را توي دفترش نوشت و در نهايت براي تكميل آن جلوي كلمه رضا نوشت: خوشدل بودن، خشنود بودن، راضي بودن.
سپس در جواب مادرش كه نتيجه كار را مي‌پرسيد، از پشت كوه روزنامه، سرش را بلند كرد و با قدرشناسي لبخند زد. اما اين خوشحالي خيلي دامنه‌دار نبود و فرداي آن روز، وقتي آقاي كسائي از او پرسيده بود: همه پدران و اجداد امام رضا، اين طور خشنود و راضي به خدا، پيامبر(ص) و امامان(ع) بودند، پس چرا از اين همه، فقط امام هشتم(ع) به نام رضا ناميده شده است؟ محسن سر جايش پا به پا شده بود. بايد توضيحي پيدا مي‌كرد اما هر چه فكر كرد، جوابش را در نيافت و در دلش از دست نويسنده آن مقاله حرص خورده بود كه چرا مقاله‌اش را ناقص نوشته است.
با وجود اين در ذهنش، كنجكاوي عجيبي براي پيدا كردن جواب سؤال پيدا شده بود.
يك دقيقه گذشت و هيچ كدام از شاگردان نتوانستند جوابي پيدا كنند. تا اينكه آقاي كسائي در ميان نگاه گيج و مبهوت شاگردان، روي تخته سياه از قول پسر امام رضا(ع) نوشت: زيرا همانطور كه دوستان امام رضا(ع) از او راضي بودند، دشمنان او هم از آن حضرت راضي بودند و اين موضوع براي پدران او نبود.
محسن نفس راحتي كشيد. حالا جواب به نظرش ساده مي‌آمد، جوابي كه اين نكته را هم گوشزد مي‌كرد كه حتي اگر يك سؤال براي سالهاي متوالي روي تخته سياه نوشته شود، ممكن است باز هم نياز به يادآوري داشته باشد. زيرا ما انسانها در ميان اين زندگي پر آشوبي كه به سر مي‌بريم، گاهي واقعيت‌هاي مسلم زيادي را از ياد مي‌بريم.




دیدار یار غایب
نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.
ناگزیر به حضرت رضا، علیه‏السلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‏اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.
خود می‏گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! می‏دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‏توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقاره‏خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»
پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‏ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‏» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‏نماز» می‏گفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‏نمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمی‏نشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیه‏السلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی‏تردید در این خوابهای سه‏گانه رازی است، به همین جهت‏بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‏شد و جز «آقا تقی آذرشهری‏» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا می‏نگرم، کاری دارید؟»
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‏ام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»
از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درست‏سر ساعت‏بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟»
گفتم: «آری!»
گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.
گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»
گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‏کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما می‏گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواست‏برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمی‏کنم. در شهر ما به تو اتهام بی‏نمازی و لامذهبی زده‏اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ، از کجا به این مرحله دست‏یافتی و نمازهایت را کجا می‏خوانی؟
او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش می‏کنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است‏برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل‏بیت و خدمت‏به خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیه‏السلام، مورد عنایت قرار گرفته‏ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‏الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‏خوانم.»
آری!
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه درعالم رندی خبری‏نیست که‏نیست
پی‏نوشتها:
× برگرفته از: قاضی زاهدی، احمد، شیفتگان حضرت مهدی، ج‏2، به نقل از کتاب نوادر شریف رازی «کرامات الکاتبین‏»




مسيري سبز براي عبور از گردنه 
غذا را كه براي امام آوردم مثل هميشه ظرفي خواستند. دلم از مهربانيش مي‌لرزيد. هيچوقت فراموش نمي‌كردند چه مي‌گويم مگر جايي براي فراموشي بود، جان او با جان همه عالم يگانه است. مي‌ديدم كه با دقت بسيار، بهترين بخش‌هاي غذايش را در ظرفي كه آورده‌ام مي‌گذاشت و مي‌خواست كه غذا را همان وقت براي تهيدستي ببرند. عطر پدر بزرگوارش در فضاي خانه مي‌پيچيد. ياد نيمه‌شب‌هاي كوفه و كيسه‌هاي طعام با شانه‌هاي مردي كه چشمه هميشه باقي حرمت بود، اشكم را سرازير مي‌كرد. زير لب زمزمه مي‌كردند: «پس از گردنه عبور نكرد». هول گردنه‌هاي قيامت در دل من هم بيدار مي‌شد. ترس مرا مي‌شناختند. مي‌فرمودند: خداوند بلند مرتبه مي‌دانست كه همه انسان‌ها قادر به آزاد كردن بنده نيستند به همين دليل با دستور دادن به اطعام، راهي را براي بندگانش روشن كرد تا مسيري شود درخشان براي گذشتن ايشان از گردنه‌هاي قيامت و رسيدن به بهشت.




مرز آشنايي

ديگر از خستگي خودم را پشت اسب رها كرده بودم و دست و پايم رمق نداشت. راه بسيار طولاني بود از مدينه تا ايران تا طوس. از پشت سر زمزمه‌اي شنيدم: «آن طرف، ديوارهاي طوس را مي‌بينم.» با اين حرف قدري جان گرفتم. عقال و چفيه از سر برداشتم و به آن طرفي كه مرد گفته بود نگريستم. ديگر به هيچ چيز جز رسيدن به مأمني و رفع خستگي اين سفر طولاني فكر نمي‌كردم، فعلاً نمي‌خواستم فكر كنم حتي به چگونه خارج شدنمان از مدينه و غربتي كه انتظارمان را مي‌كشيد، دياري ناآشنا و خيلي چيزهاي نامعلوم ديگر.
با پا ضربه‌اي به پهلوي اسب زدم و خودم را نزديك مركب اماممان علي بن موسي(ع) رساندم. قبل از اينكه چيزي بگويم ديدم لب‌هاي ايشان آرام تكان مي‌خورد.
ـ «آقاي من؟» با صداي من آرام رو برگرداند، دهان باز كردم تا چيزي بگويم اما او پيش‌دستي كرد و من لحظه‌اي دچار ترديد شدم كه بايد بقيه حرفم را بگويم يا نه!
ـ «چه شده، اي موسي پسر سيار؟ طاقتت از كف رفته مي‌بينم. ديوارهاي طوس به چشم من هم خورد.» قدري مركب را كنار ايشان راندم و گفتم: «اگر صلاح بدانيد حالا كه دروازه نزديك است، قدري سريعتر حركت كنيم تا زودتر برسيم و بعد از مدت‌ها سفر، قدري قرار بگيريم.»
امام نه به من نگاه مي‌كرد نه به سمت ديوارهاي طوس. ناخودآگاه خط نگاه امام را دنبال كردم، لكه سياهي در دوردست كه به نظر مي‌رسيد گروهي از مردم باشند. امام انگار كه با خودشان زمزمه كنند، گفتند: «خواهيم رسيد موسي. عجله نكن! خواهيم رسيد. اما بدان كه قرار شيعه تنها در قلبش خواهد بود و روزي كه به ديدار خداي خود بشتابد.» سكوت كردم و به يكباره تمام شوق رسيدن در من فروكش كرد. مي‌دانستم علي بن موسي(ع) هيچگاه بيهوده سخن نمي‌گويد. از لحظه خداحافظي در مدينه اين ترديد را داشتم.
صداي شيون و زاري مرا به خود آورد. گروهي كه از دور مي‌آمدند، حالا نزديكتر شده بودند و تابوتي روي دوششان به چشم مي‌خورد. نيم نفسي بلعيدم تا چيزي بگويم كه ناگهان امام پا از ركاب خالي كردند و با شتاب به سمت جمعيت رفتند. لجام اسب رها شده را در دست گرفتم و وقتي ديديم امام خود را به كنار جنازه رساندند و چنان كه يكي از نزديكانشان باشد آن را گرفته و همراهي مي‌كردند، ما هم يكي يكي پياده شديم. همه با يك سؤال در نگاهمان و جستجو در ميان جمع كه شايد آشنايي در آن باشد، به آنها نزديك شديم. عاقبت از مردي كه انتهاي جمعيت بود پرسيدم: «ببخش برادر، خدا رحمتش كند. اين جنازه كيست؟» با چشماني غمناك نامي را گفت كه اصلاً نشنيده بودم. گفتم: «به كجا مي‌بريدش؟» گفت: «به گورستان خارج از شهر.»
يك لحظه از اينكه دريافتم خلاف جهت شهر حركت مي‌كنيم، بي‌صبر شدم كه حكمت اين تشييع جنازه ديگر چيست؟ ناگهان امام رو به من كرد و گفت: «هركس جنازه يكي از دوستان ما را تشييع كند، از گناه پاك مي‌شود مثل روزي كه از مادر متولد شده است.»
يك لحظه از فكري كه از سرم گذشت، شرمسار شدم و نگاهم را دزديدم. انگار او از هر چه كه به آن مي‌انديشيدم خبر داشت. خودم را دلداري دادم كه اينطور نيست و او بالاخره مي‌داند كه همه ما خسته‌ايم. مي‌دانستم كه امام حكمت، تدبير، عصمت، عدالت و كرامت دارد اما چرا بايد از هر چيزي كه از دل ما مي‌گذرد خبر داشته باشد.
امام همچنان به جنازه چسبيده بود، انگار كه از كودك خود مواظبت مي‌كرد. بالاخره جنازه را كنار گور، زمين گذاشتند. امام به مردم فرمودند كه يك طرف بايستند تا ميت را واضح ببينند. آن وقت كنارش زانو زدند. نزديك شدم تا شايد چهره مرد را ببينم. امام دست مباركش را بر سينه مرد نهاده بود و شنيدم كه مي‌فرمود: «فلاني، تو را به بهشت بشارت مي‌دهم. ديگر بعد از اين ناراحتي نخواهي ديد.»
علي بن موسي(ع) همان نامي را بر زبان راند كه من از آن مرد پرسيده بودم. وقتي به سمت مركب‌هايمان مي‌رفتيم، ديگر نتوانستم نپرسم، به امام عرض كردم: «آقا، مگر اين مرد را مي‌شناختيد؟ آخر اينجا سرزميني است كه تاكنون به آن نيامده‌ايم.» امام خنديد و سوار اسب شد و ديگر كلامي نشنيدم تا زمانيكه چند قدم ديگر تا دروازه شهر طوس نمانده بود. حضور امام را در كنار خود احساس كردم و فرمودند: «مگر نمي‌داني اعمال و كردار شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مي‌شود؟ اگر در اعمال خود كوتاهي نموده باشند، از خداوند براي آنها طلب بخشش مي‌نماييم و چنانچه كار نيكي انجام داده باشند، براي آنها درخواست پاداش مي‌كنيم.» دلم لرزيد. درست بيرون دروازه ايستادم، در حاليكه اشك پهناي صورتم را پر كرده بود. امام را ديدم كه اولين نفري بود كه وارد شهر شد. ديگر نمي‌خواستم وارد شوم به امام خيره شده بودم. زبانم بند آمده بود، دلم مي‌خواست نگذارم او برود و وارد آن سرنوشتي كه براي من مبهم و نامعلوم بود، بشود. مردي كه مي‌دانست براي اينكه از آبروي خود براي ما طلب بخشش كند و خواهان پاداش خوبي‌هاي شكسته بسته ما باشد. قلبم فشرده شد. خودم را حقير ديدم. من نبايد مي‌گذاشتم او به آن غربت نامعلوم برود، اما براي خستگي خودم او را تكليف به شتاب كردم. درمانده شده بودم، بقيه ياران پشت سر او وارد شدند و من همچنان ايستاده بودم و نگاه مي‌كردم.
ناگهان علي بن موسي(ع) بدون اينكه به سمت من برگردد، دستش را در هوا تكان داد و فرياد زد:
ـ «بيا موسي! اين تقديريست كه رضاي خدا در آن است.»
چفيه را بر سر انداختم و مركب را به جلو راندم.




اي كاش بر پايش فرو مي‌ريختم 
 

مدتي است كه براي رسيدنشان انتظار مي‌كشم. صداي زنگ‌هاي شتران به گوش مي‌رسد. چشمم به غبار قافله‌شان است. آمده‌اند، قافله غريبي هستند. چه صورت‌هاي بي‌غباري، مثل اين صحرا كه عمري با او همنشين هستم به ظاهر آرام‌اند، اما تو در سكوت باوقارشان ولوله رازي را حس مي‌كني. حتي شترها و اسب‌هايشان هم خسته راه نيستند؛ انگار همه مسير را در دل صحرا بر بال باد آمده‌اند. در حياط ولوله‌اي افتاده است. زمين در نقطه‌اي مي‌تپد؛ موج گرمايش را در ديوارها و صحنم احساس مي‌كنم. كاروان در تدارك غذاي ظهر است و من همه حواسم به يك غريبه است. نگاهم يك لحظه نمي‌تواند رهايش كند. مي‌خواهد سفره‌اي بزرگ بيندازند و همه خدمتگزاران با او و همراهانش سر يك سفره غذا بخورند. بندگان سياه را هم حتي صدا زده‌اند. گفتم كه كاروان غريبي است. مي‌شنوم مردي به آن عزيز مي‌گويد: بهتر نبود براي اينها سفره‌اي جداگانه مي‌انداختيد. لب كه به سخن باز مي‌كند بي‌قرارتر مي‌شوم. مي‌گويد: «پروردگار ما يكي است و پدر و مادر همه ما يكي». اي كاش مي‌توانستم بگريم. اي كاش مي‌توانستم بر پايش فرو بريزم. نكند او حجت خداست، او پسر رسول خداست. او علي ابن موسي الرضا(ع) است. ديوارهايم در حال فرو ريختن‌اند. رفته‌اند، دل من هم به دنبالشان!




کوزه عسل

مرد كه ريش‌هاي بلند و سپيدش را هواي سرد كوهستان به بازي گرفته بود همچنان در دهانه‌ي غار ايستاده بود و هر لحظه بيشتر رداي كهنه و سوراخش را به خود مي‌پيچيد. اين پا و آن پا مي‌كرد تا گروه مركب سوار به نزديك غار رسيدند. آن وقت با سرعت روي سنگريزه‌ها سر خورد و از سراشيبي پايين آمد. با چنان سرعتي افسار يكي از اسب‌ها را گرفت كه اسب ترسيد و حركتي كرد و مرد نزديك بود بر زمين بيافتد. خودش را نگهداشت. چند لحظه با چشمان ريز و بي‌رنگش به صورت سوار خيره شد: «اي جوانمرد! نمي‌داني چقدر آرزوي ديدارت را داشتم تا اينكه شنيدم در مسير خراسان از اينجا خواهي گذشت. مدت زيادي است كه منتظرم تا از تو بخواهم به كلبه ويرانه من بيايي و آن را با شمع وجودت روشن كني» همهمه ديگر سواران كه به گوشش خورد حاكي از آن بود كه به دنبال كارش برود و اصرار نكند، چون راه درازي در پيش دارند. دوباره در افسار اسب محكم چنگ انداخت. در خود قدرتي عجيب ديد تا هر طور شده نگذارد اين فرصت از دست برود. يا ابن رسول الله، من سالهاست در اين بيابان ذكر مي‌گويم و هميشه اجداد پاك شما را ستايش كرده‌ام. من دوستدار شما هستم. آيا چشم دوستدارتان را به قدوم خود روشن نمي‌كنيد؟»
او كه از اسب پايين آمد برادرانه آغوش باز كرد و مرد شانه‌اش را بوسيد. طولي نكشيد كه در دلش قسم خورد رايحه بهشت به مشامش رسيده است. مرد خواست راهنمايي كند كه از آن سراشيبي بالا بروند، اما او ايستاد و به سمت سواران برگشت: «شما هم پياده شويد. قدري در منزل اين مرد استراحت مي‌كنيم.» در جا خشكش زد. نيم نگاهي شرمگين به سواران انداخت و فهميد شايد بيشتر از سيصد نفر باشند. قلبش تند مي‌زد. زود خودش را جمع و جور كرد و به رويش نياورد: «بفرماييد، بفرماييد منت مي‌گذاريد»
ساعتي بود كه همه نشسته بودند. از تنگي جا مي‌ترسيد روي دست و پاي كسي پا بگذارد، اما اين مانع نشد كه چندين بار به بيرون غار برود و نگاهي به تنها كوزه‌ي عسل و قرص ناني كه پشت تخته سنگ كنار غار پنهان كرده بود نياندازد و دوباره برگردد و پنهاني به شمار مردان گرسنه نگاه نكند. آخرين بار كه برگشت فهميد بي‌فايده است، هر چه بشمرد كم نخواهند شد، به قدري كه كوزه‌اي عسل و قرصي نان سيرشان كند. گوشه‌اي نشست و از شرم اشك در چشمانش حلقه زد و نتوانست به سمت آقايي كه دعوتش كرده بود نگاه كند. مدتي نگذشت كه شنيد كسي صدايش مي‌كند، سربلند كرد، خودش بود. با احتياط از لابه‌لاي دست و پاها گذر كرد و دو زانو كنارش نشست، اما به صورتش نگاه نكرد. امام گفت: «نگران نباش، هر چه داري بياور»
دوباره كه بازگشت، طوري كه انگار مي‌خواست كسي نفهمد، همان كوزه عسل و قرص نان را جلوي او گذاشت: «شرمنده‌ام يابن رسول الله. تو دعوت مرا قبول كردي و به كلبه حقير من آمدي و من طعامي غير از اين ندارم كه از تو و همراهانت پذيرايي كنم. به بزرگواري خودتان مرا ببخشيد.»
امام بدون اينكه پاسخي بدهد رداي خود را به روي نان و عسل انداخت و زير لب زمزمه‌اي كرد. مرد تند تند مي‌رفت و مي‌آمد و تكه‌هاي نان و عسلي كه از زير ردا بيرون مي‌آمد، مي‌گرفت و جلوي مهمانان مي‌گذاشت. آخرين تكه را كه جلوي سيصدمين نفر گذاشت نفس راحتي كشيد، پسر رسول خدا با لبخندي شوخ او را نگاه مي‌كرد.
مرد با چشماني نمناك جلوي غار ايستاده بود و از بلندي به كاروان كه دور مي‌شد، خيره مانده بود. باد در رداي پاره‌اش نفوذ مي‌كرد. با پشت دست بيني‌اش را پاك كرد و ردا را به خود پيچيد و به سمت غار برگشت. قدمي برنداشته بود كه در جا خشكش زد. پشت همان تخته سنگ كنار غار چشمش به كوزه عسلي افتاد و قرص نان، خطوط چهره پيرش در هم كشيده شد. كنار تخته سنگ بر زمين نشست و قرص نان را به دست گرفت: «رحمت خداوند شامل حالش نشود هركس كه به امامت شما مشكوك باشد.» آهي كشيد و به حركت كاروان در دور دست خيره شد و صداي هق هق گريه‌اش در كوهستان پيچيد.




اين كوچه بود؟ يا نه كوچه مقابلش؟ شايد هم كوچه پشتي، يادش آمد انگار آن سوي بصره بوده. در حالي كه از كوچه‌اي به كوچه ديگر مي‌رفت، تصوير آن خانه را جلوي چشمش ديد. بدين ترتيب بعد از گذشتن از آن همه كوچه و ديوار و بازار، حالا نفس در سينه‌اش حبس شده بود. نشانه‌اي از آرامش از دست رفته.
در مقابل خانه، با چشماني گشاد ايستاده بود. سكوت پشت ديوارها بيش از حد بود. سكوتي كه انگار در درونش انتظاري نهفته بود.
اما انتظار براي چه؟
و امروز براي ديدن دوباره آن خانه مي‌رفت. غروب گذشته شنيد كه پيشواي هشتم به بصره وارد شده است. نشاني‌اش را پرسيده بود: خانه‌اي آن سوي بصره در كوچه‌اي پهن و ساكت. دومين خانه در سمت چپ كه پنجره‌هايش درست رو به شرق باز مي‌شود.
تمام ديشب را بيدار مانده بود و حالا در آرامش ديوارهاي آشناي اين سوي بصره، آنجا مي‌رفت.
وارد خانه كه شد پيشوا را ديد. همان جايي نشسته بود كه رسول الله در خواب نشسته بود. طبقي از خرما هم روي زمين بود. پيشواي هشتم تعدادي از آنها را برداشت و به ابن علوان داد. ابن علوان شروع به شمردن كرد. با دلهره‌اي كه داشت قادر به شمردن خرماها نبود. دوباره شروع كرد. يك... دو... سه... چهار...
هجده عدد بود. بعد در حالي كه سعي مي‌كرد كسي متوجه نشود، آهسته با صدايي لرزان گفت: اي فرزند پيامبر ممكن است تعدادي بيشتر عطا فرماييد.
فقط مي‌خواست حرفي زده باشد تا جوابي بشنود. شايد مي‌خواست آنچه را كه روي سينه‌اش سنگيني مي‌كرد با او تقسيم كند. تحمل آن راز بيش از طاقت او بود.
پيشوا گفت: اگر جدم رسول خدا(ص) بيشتر داده بود من هم بيشتر مي‌دادم.
و روبرويش را نگاه كرد به سمت آن شعاع نوري كه از شرق مي‌تابيد.
ابن علوان گذاشت لحظاتي بگذرد تا بر خود مسلط شود. بعد برخاست و بيرون آمد. سنگين از شوري كه حالا وجودش را گرفته بود.


من لباسي بودم براي خدا

با آنكه، بودن با شما را بسيار دوست مي‌داشتم، هرگاه مرا بر تن مي‌كرديد بسيار مي‌ترسيدم كه از اين همراهي، جسم مبارك شما آزار ببيند. در تابستان هميشه سعي مي‌كردم براي شما همچون حريري باشم و همه زمستان، دلواپس نفوذ سرما از تار و پود سست و خشنم بودم، اما چه كاري از من بر مي‌آمد جز دلشوره؟! مرا اين‌گونه بافته بودند، پارچه‌اي زبر و خشن و شما خود اين‌گونه پوششي را انتخاب كرده بوديد. شرمنده‌ام از اين اعتراف، اما روزهايي بود كه هنگام خارج شدن از منزل و بودن در ميان مردم، جز من لباس زيبايي را نيز مي‌پوشيديد. دلم بسيار مي‌گرفت و در مجاورت با آن لباس، احساس پستي مي‌كردم. علت اين عملتان را درك نمي‌كردم. بعيد بود كه شما را دلبسته ظاهر بدانم. زبانم لال شما و انتخاب راحتي؟! تنها افسرده مي‌شدم از زشتي خود و زيبايي لباس نو. تا اينكه روزي ساده دلي چون من جسارت كرد و به شما پيشنهاد پوشيدن لباس پست‌تري را از آن لباس خز كه پوشيده بوديد داد. چه بزرگواري بوديد شما، تنها دست او را گرفتيد و به ميان آستينتان برديد تا بتواند سطح زير مرا لمس كند. حيرت مرد، ديدني بود در زمان لمس من، آنگاه فرموديد: «خز را براي مردم و لباس زير را براي خدا پوشيدم.»


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 35
  • کل نظرات : 1349
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 104
  • بازدید سال : 1,418
  • بازدید کلی : 10,275